مطالب ادبی و فرهنگی

سلام دوستان عزیز .به وبلاگم خوش آمدید .امید دارم از بخش های متنوع وب کمال استفاده رو ببرید

خاطرات مدرسه 4 (دبستان منیژه)

يكشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۴۳ ق.ظ

آنروز مادر دو سه حلوا سین ( )برا صبحونه گذاشت توکیفم وراهی مدرسه شدم.مبصر کلاس چهارمم دختری از مادریتیم بود .ولی  خیلی زبان درازکه بچه هاازش می ترسیدند. با خط کش وداد وبیدادبچه ها روساکت می کرد کردوسرجاشون می نشوندواغلب بازوروتهدیدووعده نوشتن اسمشون  روی تابلو درردیف خوبا، مهمون تغذیه وجیب بچه ها می شدوخلاصه هر روز به یه کلکی .من از خونوادش ییشتر خبرداشتم .پدری داشت پیرکه غالبا عصرا جلوخونش نشسته بودوچپق می کشیدودودش روبه هوا می فرستاد ونون بخورو،نمیری در می آوردوشکم بچه هایش روسیر وگرسنه نگه می داشت . زنگ تفریح که خورد با اشتیاق سر کیفم رفتم ، تاحلوا بخورم ودیدم نیست .خیلی ناراحت شدم . رنگم پرید چون گرسنه بودم وبه دوستم هم وعده حلوا داده بودم .مبصر با خط کشش که زیر دماغ گرفته بود جلو اومد وگفت چی شده از قضیه که به اصطلاح خبر دار شد قیافه دلسوزانه ای گرفت وگفت ناراحت نشو . من جایی دیدم ببین مال تونباشه . خوشحال از پله ها پایین اومدیم به دنبال اودوان دوان به حیاط کوچک دست شویی هاواردشدیم بغل یه دستشویی  پلاستیک حلوایی او نشون داد گفت این مال تو نیست گفتم  ولی چرا اینجا ؟من که دلم بر نمی داره بخورم  .فوری  برداشتش  و گفت:من که بدم نمی یاد. زنگ خوردما هم دویدیم به سمت کلاس .دوستم گفت  : چقدر زرنگه ، کارخودشه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۲۲
زهرا اسکندری

بچه ها

دبستان

منیژه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی