مطالب ادبی و فرهنگی

سلام دوستان عزیز .به وبلاگم خوش آمدید .امید دارم از بخش های متنوع وب کمال استفاده رو ببرید

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بچه ها» ثبت شده است

وسیله تنبیه چوب انار (ترکه)بلند وصاف ونوک تیزی بودکه همیشه درحوض مدرسه خودنمایی می کرد وما ازدیدنش بند دلمون پاره می شد .ودچار نوعی اضطراب می شدیم. اگه یه لحظه هم فراموش می کردیم مستخدم(ننه مدرسه )که مثل ناظم رفتار می کردوازش می ترسیدیم ،یادآور می شد.اصلااو یه پا مدیروناظم بود.هیچ بچه ای حق نداشت کاغذی روی زمین بریزه .هر ازگاهی به بهانه  تنبیه ،بچه هارووادار میکردکلاسارو تمیز کنندودم عید کار ما دراومده بود.همه کلاسا رو مثل دسته گل تمیز می کردیم وشیشه هاروبرق مینداختیم.حسابی یادم رفت چی می گفتم؛ بله ،در مورد تنبیه می گفتم ،یکی دیگه ازتنبیه ها ،گذاشتن کلاه قندی روی سروگردوندن دورحیاط مدرسه بود .تابچه های دیگه درس عبرت بگیرند!وشیطنت نکنند !ودرس بخونند!والا....البته بعضی بچه هادربنداین نبودندوخجالت نمی کشیدندواون رو یه بازی وشادی حساب می کردندویواشکی نیشخندی می زدندوشکلکی در می آوردندوعده ای هم که اهل درس وادب بودندگریه می کردند وشرمنده بودند. یه راه دیگه براتنبیه کردن،زندانی کردن بود.شاید تعجب کنید ولی واقعیت داشت .زنگ پایان که می خورد درب کلاس رومی بستند.نمی گذاشتند به خونه بری .آنروز کلاس ما (دوم)به این شیوه بنیه شد .خانم معلم ازبی انضباطی  ودرس نخونی بچه ها شکایت کرده بود .ناظم ومدیرومستخدم وارد کلاس شدندوگفتند :امروز هیچ کس حق بیرون رفتن نداره .که یهو کلاس از جیغ  داد و بیداد بچه ها به هوا رفت .ودروبستند وچفتش کردند. همه یک نوا گریه می کردندوالتماس .نیم ساعتی گذشت بعضی بچه ها بچه هایی که بی تابی می کردندروآروم می کردند ومی گفتند: نترسید .گول نخورید. دیرتر که شد عده ای فریاد می زدند.بعددرو وری می گفتند من ودوستم سرمونو روی نیمکت گذاشته بودیم وبه هم نگاه می کردیم ومی خندیدیم واب دهن به چشمامون می زدیم که به دیگران بگیم ماهم داریم گریه می کنیم .کم کم خورشید داشت دامن نورانی زیبایش رو از مدرسه ما برمی چیدوسکوت در فضای مدرسه حاکم شده بود و واقعا همگی دچار ترس ودلهره عجیبی شده بودیم که ننه مدرسه ومعلم وارد کلاس شدند.انگاراز قبل باهم تبانی کرده باشند .خانم معلم گفتند :این دفعه روبه خاطر خانم ....که ضامنتون شدند می بخشمتون .اگه قول بدید تکرار نشه، می ذارم برید وما یکصدا قول دادیمو با فریاد وشادی بدو به طرف خونه رفتیم.     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۲ ، ۱۰:۵۰
زهرا اسکندری

آنروز مادر دو سه حلوا سین ( )برا صبحونه گذاشت توکیفم وراهی مدرسه شدم.مبصر کلاس چهارمم دختری از مادریتیم بود .ولی  خیلی زبان درازکه بچه هاازش می ترسیدند. با خط کش وداد وبیدادبچه ها روساکت می کرد کردوسرجاشون می نشوندواغلب بازوروتهدیدووعده نوشتن اسمشون  روی تابلو درردیف خوبا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۲ ، ۱۰:۴۳
زهرا اسکندری