(داستانک قسمت جهارم)
(داستانک قسمت جهارم)
اعتصاب سه زن
سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارخونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن ،زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل،نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدمخودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدموز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطورروز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم اما روز اول چیزی ندیدم روز دوم هم چیزی ندیدم روز سوم هم چیزی ندیدم!شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم.
مرا بغل کن:
روزی زنی که هرگز حرف دل نشینی از همسرش نشنیده بود بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود . برای اولین بار همسرش را سوار موتور سیکلت خود کرد.زن با احتیاط سوارموتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت :....مرا بغل کن .زن پرسید:چه کارکنم؟؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود .به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردد،شوهرش با تعجب پرسید:چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم . زن جواب داد:دیگر لازم نیست،بهتر شدم.سرم درد نمی کند. شوهرش همسرش را به خانه رساند ولی هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ی ساده ی (مرا بغل کن) چقدر احساس خوشبختی را در قلب همسرش ایجاد کرده باعث شده که در همین مسیر کوتاه،سردردش را خوب کرده است.
نفوذ عشق
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشد. پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست.قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود پیر مرد گفت:هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا کردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکهی بخشیده شده قرار دادهام؛ عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند اما یادآور عشقی هستند که داشتهام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای که من در انتظارش بودهام پرکنند، پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست؟مرد جوان در حالی که اشک از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود...