چند داستان کوتاه
کوهنورد
داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن نا گهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه می خواهی؟ ـــــای خدا نجاتم بده! ــــواقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟ ــــالبته که باور دارم ــــاگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد. گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود.... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت....
و شما؟
چقدر به طنابتان وابسته اید؟
آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند یک چیز را نباید فراموش کرد:
هرگز نگوئید که او شما را فراموش کرده و یا تنها گذاشته.
هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.
به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.
هدیه نوئل
" هدیه نوئل؟" پسر با تعجب صدایش را بلند کرد، " یعنی برادر شما این ماشین را خرید و شما هیچ پولی برای آن نداده اید؟ " آری......" پاول خندید. پسر کوچک غبطه ای خورد و گفت: ای ، کاش......" حرفش تمام نشد بود که پاول فکر کرد پسرک کوچک حتماً آرزو می کند روزی برادری همانند برادر او داشته باشد، اما صدای شیرین پسر به گوش رسید که گفت: ای ، کاش من چنین برادری بودم!" پاول بسیار تحث تأثیر قرار گرفت، این پسرک با بچه های دیگر فرق داشت، چند دقیقه پسر را نگاه کرد و گفت: می خواهی با من گردش کنی؟ البته با این ماشین جدید. پسرک که هیجان زده شده بود به سرعت سوار ماشین شد. آنها مدت ها گردش کردند، پسر به پاول گفت: " آقا، ممکن است به خانه من بیاید؟ پاول خندید، در دنیای کودکان ،برگشتن با یک ماشین زیبا چقدر پر افتخار است.! اما پاول بزودی فهمید که بار دیگر اشتباه کرده است. پس از رسیدن به مقصد، پسر کوچک به پاول گفت: زحمت کشیدید، آقا! لطفاً ماشین را مقابل در پارک فرمایید و چند دقیقه منتظر باشید! پسر کوچک سریع پیاده شد و به سمت خانه دوید، چند دقیقه دیگر، او باز گشت و کنارش کودک دیگری بود.
پاول حدس زد که این برادر کوچک آن پسر است. از روشهای عجیب حرکت پسر کوچکتر، پاول فهمید پاهایش بیمار است و نمی تواند راه برود. پسرک بردارش را بغل کرد و با اشاره به ماشین جدید پاول گفت: دیدی؟ بسیار زیبا است، نه؟ این هدیه نوئل آن آقای مهربان است. برادر بزرگ او برایش خریده است! وی پولی برای خرید ماشین صرف نکرده است. عزیزم! روزی من هم مثل این ماشین زیبا را برای تو می خرم و آن زمان می توانی کادوهای قشنگ را در ویترین فروشگاه ببینی! پسر کوچکتر دستی زد و دو برادر با خوشحالی خندیدند.
پاول این دو بچه دوست داشتنی را نگاه کرد. نزدیک شد اشکهایش دیده می شد. پسر کوچکتر را بغل کرد و در صندلی جلوی ماشین گذاشت. برادرش از پاول بسیار تشکر کرد. سه نفر یک سفر فراموش نشدنی را آغاز کردند. در آن عید نوئل پاول بهترین هدیه را دریافت کرده بود. زیرا زندگی به او آموخته بود که خوشحال کردن دیگران بهترین هدیه است. عشق همیشه به انسان نیرو می دهد
گل صداقت
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت که تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنان دختری سزاوار را برگزیند. وقتی که خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد زیرا او می دانست که دخترش مخفیانه عاشق شاهزاده است.
او این خبر را به دخترش داد. دخترش گفت که او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو بختی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند اما فرصتی است که دست کم برای یک بار هم که شده او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرارسید و شاهزاده به دختران گفت: به هریک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیبا ترین گل را برای من بیاورد ملکه آینده چین می شود. آن دختر هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و آنان راه گلکاری را به او آموختند. اما بی نتیجه بود و گلی نرویید. روز موعود فرا رسید دختر با گلدان خالیش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام با گل زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدانهای خود حاضر شدند. شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار، همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده گفت: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند؛
گل صداقت ............
زیرا چیزی که به شماها داده بودم دانه نبود بلکه سنگریزه بود. آیا امکان دارد گلی از سنگریزه بروید؟؟؟!!!!
شکلات محبوب
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:(( دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام ))
ایمیل
شرکت مایکروسافت آبدارچی استخدام می کرد. مردی که متقاضی این شغل بود به آنجا مراجعه کرد. رئیس کارگزینی با او مصاحبه کرد و بعنوان نمونه کار از او خواست زمین را تمیز کند.
سپس به او گفت: «شما استخدام شدید، آدرس ایمیلتون رو بدید تا فرمهای مربوطه را برایتان بفرستم تا پر کنید و همینطور تاریخی که باید کار را شروع کنید بهتان اطلاع بدهم.» مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!» رئیس کارگزینی گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارید، یعنی شما وجود خارجی ندارید و کسی که وجود خارجی ندارد، شغل هم نمیتواند داشته باشد.» مرد در کمال نومیدی آنجا را ترک کرد. نمیدانست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کند. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی برود و یک صندوق 10 کیلویی گوجهفرنگی بخرد. بعد خانه به خانه گشت و گوجهفرنگیها را فروخت. در کمتر از دو ساعت، توانست سرمایهاش رو دو برابر کند. این عمل را سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خانه برگشت. مرد فهمید میتواند به این طریق زندگیاش را بگذراند و شروع کرد به این که هر روز زودتر از خانه برود و دیرتر بازگردد. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یک گاری خرید، بعد یک کامیون، و به زودی ناوگان خودش را در خط ترانزیت (پخش محصولات) بر پا کرد. 5 سال بعد، مرد دیگر یکی از بزرگترین خردهفروشان امریکا بود. او شروع کرد تا برای آینده خانواده اش برنامهربزی کند و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی را انتخاب کرد. وقتی صحبتشان به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارید، ولی با این حال توانسته اید یک امپراتوری در شغل خودتان به وجود بیاورید. فکر کنید به کجاها میرسیدید اگر یک ایمیل هم داشتید؟»
مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: «آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.»
مرد گدا
مردی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم هم حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره. اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من از آنها احمقترم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. نتیجه : اگر کاری که میکنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.!
خود خواهی
آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود. فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده! مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد. فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد. عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد. فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد.
منبع:بزرگترین وبلاگ ویژه دختران
شبی ، برف فراوانی آمد و همه جا را سفید پوش کرد . دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، عبور کنند که به مدرسه می رسید.
یکی از آنان گفت : کار ساده ای است! بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت ، سر خود را بلند کرد تا به ردپاهای خود نگاه کند.
متوجه شد که به صورت زیگزاگ قدم برداشته است.
دوستش را صدا زد و گفت:” سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!
پسرک فریاد زد: کار ساده ای است! بعد سر خود را بالا گرفت.
به در مدرسه چشم دوخت و به طرف هدف خود رفت. رد پای او کاملا صاف بود.
- منبع اصلی: اگر یک بار دیگر به دنیا می امدم/سیده سارا شفیعی/ انتشارات بهار سبز
روزی فیلی با سرعت از جنگلی می گریخت!
دلیلش را پرسیدند
گفت: شیر دستور داده تا گردن همه زرافه ها را بزنند!
گفتند: تو را چه به زرافه؟! تو که فیل هستی پس چرا نگرانی؟!
گفت: بله میدانم که فیل هستم؛ اما شیر، این ماموریت را به الاغ واگذار کرده است !
منبع :سیب خاطرات
بنجامین فرانکلین در هفتسالگی اشتباهی مرتکب شد که در هفتادسالگی هم از یادش نرفت . *
پسرک هفت سالهای بود که سخت عاشق یک سوت شده بود .
اشتیاق او برای خرید سوت به قدری زیاد بود که یک راست به مغازه اسباببازی فروشی رفت و هر چه سکه در جیبش داشت ،
روی پیشخوان مغازه ریخت و بدون آنکه قیمت سوت را بپرسد همه سکهها را به فروشنده داد . *
فرانکلین هفتاد ساله بعد برای یک دوستی نوشت :
سوت را گرفتم و به خانه رفتم و آنقدر سوت زدم که همه کلافه شدن اما خواهر و برادرهای بزرگم متوجه شدن که برای یک سوت پول فراوان پرداختهام و وحشتناک به من میخندیدند .! *
اوقاتم عجیب تلخ شده بود و از ته دل گریه میکردم .
سالها بعد که فرانکلین سفیر امریکا در فرانسه و شخصیت معروف
و جهانی شد هنوز آن را فراموش نکرده بود و میگفت : همینطور که بزرگ شدم و قدم به دنیای واقعی گذاشتم و اعمال انسانها را دیدم متوجه شدم .
بسیاری از آنها بهای گزافی برای یک سوت میپردازند .
بخش اعظم بدبختی افراد با ارزیابی غلط آنها از ارزش واقعی چیزها برای پرداختن بهایی بسیار گزاف برای سوتهایشان فراهم آمده است .
تردیدها و انتخاب ها ، اختلافات خانوادگی ، مشاجرهها ، بحث و جدال بر سر مسائلی که حتی ارزش فکر کردن ندارند .
همه سوتهایی هستند که بیشتر افراد با نادانی بهای گزافی برایش میپردازند . *
وی با انتشار مطلبی در اینستاگرام خود، درباره دلایل موج اهدای عضو در برزیل نوشت.

" چندی پیش، یکی از ثروتمندترین مردان برزیل در پستی روی فیسبوکش اعلام کرد که خودروی بنتلی نیممیلیون دلاری خود را، که بهتازگی خریده بود، دفن خواهد کرد. آقای شیکینو اسکارپا گفته بود که بعد از آنکه مستندی دربارهی فرعونهای مصر باستان دیده، میخواهد بهتقلید از آنها ارزشمندترین دارایی خود را دفن کند تا در زندگی بعد از مرگ بتواند از آن استفاده کند!
در مدت یک هفته تا زمانی که برای تدفین خودرو اعلام شده بود، این کار او موجی از جنجال در رسانههای برزیل بهراه انداخت و نظرات منفی بسیاری برای او ارسال شد؛ بسیاری این کار را احمقانه خواندند و معتقد بودند که او دستکم با بخشیدن خودرو میتواند بیشتر به زندگی بعدی خود کمک کند!
اما او، مصمم، در یک برنامهی تلویزیونی صدها خبرنگار و عکاس را به خانهی خود در شهر سائوپائولو دعوت کرد تا شاهد مراسم تدفین باشند. خودرو به داخل گودال منتقل شد و آقای اسکارپا بر سر مزار خودروی خود ایستاد، اما قبل از اینکه اولین تل خاک روی خودرو ریخته شود، دستور توقف داد و همه را به داخل خانه دعوت کرد.
بعد مشغول سخنرانی برای جمع شد: «البته که من دیوانه نیستم، البته که ماشینم را دفن نخواهم کرد. بسیاری بهسبب اینکه میخواستم ماشینم را دفن کنم، دربارهام قضاوتِ بد کردند، اما اغلب مردم چیزی بسیار باارزشتر از بنتلی من را دفن میکنند. آنها قلب، کلیه، کبد، شش، و چشمهایشان را به خاک میسپارند. این کار احمقانه است؛ زیرا بسیاری از مردم نیازمند اهدای عضوند. دفنشدن مردگان با اعضای سالمی که چهبسا جان بسیاری را نجات بدهند بزرگترین خسران این جهان است. ارزش بنتلی من حتی نزدیک به آن نیست. هیچ ثروتی، هرچقدر هم زیاد، ارزشمندتر از یک عضو بدن نیست؛ زیرا هیچچیز ارزشمندتر از زندگی نیست.» آقای اسکارپا این کار را بهمناسبت هفتهی اهدای عضو در برزیل و با همکاری سازمان اهدای عضو برزیل (ABTO) انجام داد تا توجه مردم را به این مسئله جلب کند. پس از این مراسم، سازمان ABTO کمپین جدید خود را با شعار «دفنکردن چیزی باارزشتر از بنتلی احمقانه است» راهاندازی کرد.
موجی که این کار برای اهدای اعضا در برزیل بهراه انداخت بیسابقه بوده است. این کار آقای اسکارپا فقط در شبکههای اجتماعی بر بیش از 172میلیون نفر تأثیرگذار بوده و پستهای مربوط به اهدای اعضا پس از آن 743 درصد بیشتر از پست مربوط به دفنشدن بنتلی به اشتراک گذاشته شدند. و اهدای اعضا در برزیل در مدت یک ماه 31/5 درصد افزایش یافت."
در ایام صدارت امیرکبیر روزی احتشام الدوله عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور امیرکبیر رسید.
امیرکبیر از احتشام الدوله پرسید: وضع بروجرد چطور است؟
حاکم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند.
امیر برآشفت و گفت: من میخواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب میخورند؟
یکی از وزرای ناصرالدین شاه در جریان جنگهای ایران و روسیه ادعا کرده بود میتواند توپی بسازد که از دارالخلافه تهران، سنتپترزبورگ روسیه را با خاک یکسان کند و بعد از چند ماه توپ را آماده کرد و ناصرالدین شاه و بقیه درباریان را برای مشاهده شلیک آن دعوت کرد .
با شلیک توپ، گلوله توپ درون لوله منفجر شد و خدمه توپ را لت و پار کرد.
ناصرالدین شاه با عصبانیت پرسید؛ مردک! این بود آن توپی که وعده داده بودی؟
و یارو گفت؛ قربان! وقتی خودیها را اینجور لت و پار کرده است، حالا تصور بفرمایید که با دشمن چه میکند؟!
چندی بعد پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت ، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت : انشاءالله خدا او را هدایت میکند.
دختر گفت: پدر، مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟
...در آن دوره، 22 یا 23 ساله و ورزشکار بودم. از پانزده، شانزده سالگی در «خروس وزن» قهرمان شدم که مرا به تهران بردند تا به شهرهای مختلف بروم و مسابقه بدهم. نسلمان عمدتاً کشتیگیر بودهاند، خادمها پسرعموی ما هستند، محمد خادم پسرعموی پدرم است.خلاصه ذات همهمان پهلوانی است.
بنده خدایی بود به اسم «گلکار» که سه سال قهرمان کشور شده، اما آن سال باخته بود. با بچهها در غذاخوری باشگاه نشسته بودیم که یکی آمد و گفت: اوستا خورد! وقتی داخل غذاخوری آمد، بچهها هر بیادبیای بلد بودند نسبت به او کردند! او با پدر ما رفیق بود و به ما میگفت: بچه برادر.
به من گفت: «بچه برادر! ببین عوض اینکه دلداریام بدهند، چه کارم میکنند؟»
تکان سختی خوردم و گفتم بعد از سه سال قهرمان شدن، آخرش این است؟
داشتم به این موضوع فکر میکردم که رادیو خبر مرگ مهاتما گاندی را پخش کرد.
فردای آن دیدم در روزنامهها نوشتهاند: دنیا به هم خورد!
دیدم آخر شخصیت کاریزماتیک این میشود و آخر گردنکلفتی آن! همانجا سوار ماشین شدم و به مشهد آمدم و پیش مرحوم حاجی عابدزاده رفتم و شروع به درس خواندن کردم ...
منبع
روایت شده که روزى حضرت امیر علیه السّلام بر فراز منبر مسجد کوفه پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى مردم! گناهان سه قسمند، سپس ساکت شد، شخصى پرسید: یا على علیه السّلام فرمودى گناهان سه قسمند و ساکت شدى؟
فرمود:آرى مىخواستم آن را توضیح دهم ولى چیزى به ذهنم رسید، که فاصله بین کلام شد، آرى گناه سه قسم است: گناهى که آمرزیده مىگردد و گناهى که آمرزیده نمىگردد، و گناهى که هم صاحبش بیم دارد و هم امید، عرض شد برایمان آن را روشن کن؟
فرمود: آرى گناهى که در دنیا کیفرش را بنده مىبیند و خداوند بردبارتر از این است که دو بار بنده را کیفر دهد.
و اما گناهى که بخشیده نمىشود، ستم به بندگان خداست، که خداوند سوگند یاد کرده که آن را نیامرزد، اگر چه به آهستگى مشتى بر کسى زده باشند، و یا دستى به سر و صورت انسان یا حیوانى کشیده باشند، پس خدا در قیامت آن را قصاص مىکند تا مظلمهاى به گردن کسى نماند.
اما گناه سوم، گناهى است که خداوند آن را بپوشاند و توبه را روزى وى سازد و همواره از گناه خود ترسان است و امید رحمت دارد، پس ما هم براى او جاى امیدوارى مىبینیم.
از حضرت باقر علیه السّلام رسیده که فرمود: هر گاه خداوند بخواهد بندهاى را گرامى نماید و گناهانى بر گردن داشته باشد، او را بیمار مىگرداند، و اگر بیمارش نکند، مرگ را بر او سخت و رنجآور مىگرداند، تا گناهانش پاک شود، و اگر بخواهد بندهاى را خوار گرداند و او کارهاى نیکى کرده باشد، بدنش را سالم نگاه مىدارد و اگر چنین نکند، روزى او را بسیار مىگرداند، و اگر چنین نکند، مرگ را بر او آسان مىکند، تا پاداش کار نیکش به این صورت داده شود.
ارشاد القلوب.
رئیس سابق جامعۀ لبنانیهای مقیم سیرالئون، در گفتوگو با گروه تاریخ شفاهی مؤسسۀ فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر به بیان خاطرات خود دربارۀ امام موسی صدر پرداخت.